جدول جو
جدول جو

معنی تقریر کردن - جستجوی لغت در جدول جو

تقریر کردن
(گُ)
بمعنی بیان مطلب و اظهار استعمال شده و میشود. (حاشیۀ برهان چ معین). بیان کردن. شرح کردن: و چون این فصل تقریر کرده شود و خان نشاط کند که عهد بسته آید و عده ای بستانی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 211). شک نیست که معتمدان حاجب این حال تقریر کرده باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335).
بنشین با وزیر خویش خرد
رفتنت را نکو بکن تقریر.
ناصرخسرو.
و پیش از آنکه خیانت من تقریر کند من او را بترک امانت و تعرض و خیانت متهم گردانم... (سندبادنامه ص 73). اما متعنتان در کمینند و مدعیان گوشه نشین اگر آنچه حسن سیرت تست بخلاف تقریر کنند که را مجال مقالت باشد. (گلستان). و مستمع را بسی منتظر باید بود تا او تقریر سخن کند. (گلستان).
آن کس که خطای خویش بیند که رواست
تقریر مکن صواب نزدش که خطاست.
سعدی.
با سر زلف تو مجموع پریشانی خویش
کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم.
حافظ.
دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند
پنهان خورید باده که تعزیر می کنند.
حافظ (از حاشیۀ برهان چ معین).
زبان، شکسته تر است از قلم نمیدانم
که شرح خود بکدامین زبان کنم تقریر.
سنجر کاشی (از آنندراج).
به رویی که همچشمی گل کند
به مویی که تقریر سنبل کند.
ملا طغرا (ایضاً).
، کنایه از سخنی باشد که از آن تغلب و تصرف دیوانی ظاهر شود. (برهان) (از آنندراج) :
ملکهای شام را ترتیب داده یک بیک
مالهای روم را تقریر کرده سربسر.
امیر معزی (از آنندراج).
امارت و قیادت جیوش بر قاعده اسلاف بر وی تقریر کرد و او را عمادالدوله لقب داد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 110). رجوع به تقریر و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تقریر کردن
بیان کردن، اظهار کردن، سخن راندن، گفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بُ دَ)
نوشتن. (ناظم الاطباء) : و آنرا من تحریر کردم که بوالفضلم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). استادم منشور باکالنجار تحریر کرد. (ایضاً ص 345). من که بوالفضلم این ملطفۀ خرد و نامۀ بزرگ تحریر کردم. (ایضاً ص 405).
پادشا را دبیر چیست زبان
که سخنهاش را کند تحریر.
ناصرخسرو.
آنچه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(گَ)
ژوشیدن و عمل تقطیر اجرا کردن. (ناظم الاطباء). بدست آوردن مایع از بخار چیزی. رجوع به تقطیر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مقدر گردانیدن: ایزد عز ذکره... تقدیر کرده است که ملک را انتقال می افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 91). وی خود پیر شده است و ضعیف گشته و نالان، و عمرش سرآمده و من زندگانی وی خواهم تا خدای عزوجل چه تقدیر کرده است. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 129). و بر آن خدای عزوجل واقف است که تقدیر کرده است. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 347). و حق تعالی تقدیر کرده تا گروهی درویش باشند. (منتخب قابوسنامه ص 22).
گرنه با کام تو بود این همه تقدیر چرا
به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست
ورتو خود کرده ای تقدیر چنین برتن خویش
صانع خویش تویی پس خود و این قول خطاست.
ناصرخسرو.
ضمیر تو چه سگالد خجسته تدبیری
خدای جل جلاله چنان کند تقدیر.
امیر معزی (از آنندراج).
هرآن بلا که خدای جهان کند تقدیر
در آن صبورنبودن ز ما خطا باشد.
عبدالواسع جبلی.
این همه دردسر ز عشق زر است
ورنه روزی ضمان کند تقدیر.
خاقانی.
، اندازه گرفتن: و مهندس سخت استاد بود. نام او برازه. تقدیر کرد که نشیب آن آب بکدام جانب تواند بودن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 137). و عضدالدوله تقدیر کرد که چون این بند می بساخت آب رود کر بر آن صحرای عظیم می گرفت. (فارسنامه ایضاً ص 151) ، در فارسی امروزی، قدردانی کردن. ترحیب و ستایش کردن از خدمت و زحمت و فعالیت کسی. بهمه معانی رجوع به تقدیر و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
کوتاهی کردن و گناه و خطا کردن. (ناظم الاطباء) :
تقصیر نکرد خواجه در ناواجب
من در واجب چگونه تقصیر کنم.
رودکی.
من اندر خدمتش تقصیر کردم
درخت خدمت من گشت بی بر.
فرخی.
نکرد رای تو تقصیر در مصالح ملک
سپهرهم نکند در هوای تو تقصیر.
معزی (از آنندراج).
فردات برم به خرفروشان
گویم خر کیست نادر و تیر
و آنگه ده به چوب ده به گردن
با تو که کند به چوب تقصیر.
سوزنی.
هیچ تقصیر در معزایش
مکنید ار موافقان منید.
خاقانی.
به تقصیری که از حد بیش کردم
خجالت را شفیع خویش کردم.
نظامی.
مهین بانو به درگاه جهانگیر
نکرد از شرط خدمت هیچ تقصیر.
نظامی.
نباشد پردۀ بیگانگی جز بال و پر صائب
مکن در سوختن تقصیر اگر بال و پری داری.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تحریر کردن
تصویر تحریر کردن
نوشتن نگاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقطیر کردن
تصویر تقطیر کردن
بدست آوردن مایع از بخار چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقصیر کردن
تصویر تقصیر کردن
مانیدن کوتاهی کردن سستی ورزیدن، گناه کردن، خطای عمدی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقدیر کردن
تصویر تقدیر کردن
ارج نهادن اندازه کردن، تشویق کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تغییر کردن
تصویر تغییر کردن
دگرگون شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تحریر کردن
تصویر تحریر کردن
نگاشتن، نوشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
نوشتن، نگاشتن، نگارش کردن، مکتوب کردن، کتابت کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از تقطیر کردن
تصویر تقطیر کردن
لتقطيرٍ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از تقطیر کردن
تصویر تقطیر کردن
Distill
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از تقطیر کردن
تصویر تقطیر کردن
distiller
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از تقطیر کردن
تصویر تقطیر کردن
дистилювати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از تقطیر کردن
تصویر تقطیر کردن
дистиллировать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از تقطیر کردن
تصویر تقطیر کردن
destillieren
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از تقطیر کردن
تصویر تقطیر کردن
تقطیر کرنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از تقطیر کردن
تصویر تقطیر کردن
পরিশোধন করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از تقطیر کردن
تصویر تقطیر کردن
distili
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از تقطیر کردن
تصویر تقطیر کردن
蒸留する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از تقطیر کردن
تصویر تقطیر کردن
증류하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از تقطیر کردن
تصویر تقطیر کردن
destylować
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از تقطیر کردن
تصویر تقطیر کردن
לדאוג
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از تقطیر کردن
تصویر تقطیر کردن
आसवन करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از تقطیر کردن
تصویر تقطیر کردن
mendistilasi
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از تقطیر کردن
تصویر تقطیر کردن
กลั่น
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از تقطیر کردن
تصویر تقطیر کردن
destilar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از تقطیر کردن
تصویر تقطیر کردن
distillare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از تقطیر کردن
تصویر تقطیر کردن
destilar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از تقطیر کردن
تصویر تقطیر کردن
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از تقطیر کردن
تصویر تقطیر کردن
destilleren
دیکشنری فارسی به هلندی